از همه دانش آموزان خوبم که همیشه مایه دلگرمی من هستند کمال تشکر را دارم و برایشان آرزوی موفقیت در همه مراحل زندگی را دارم .


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 350
بازدید ماه : 686
بازدید کل : 48155
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 994
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



 



+ نوشته شده در پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10:38 توسط ادیب پورعبیات |



+ نوشته شده در پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10:30 توسط ادیب پورعبیات |

تصاویری از تکنیکی ترین ها برای رفع خستگی و سرگرمی دانش آموزان فوتبال دوست

 

 

 



+ نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:55 توسط ادیب پورعبیات |



+ نوشته شده در شنبه 13 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:23 توسط ادیب پورعبیات |

 

   تو رو به قیمت جون ؛ به همین یه لقمه نون تو رو به ماه آسمون ؛ به عاشقای بی نشون تو رو به حرمت چشمهات ؛ به همه ی مقدسات ؛ تو رو به خود خدا ؛ به هق هق شبونه هات ؛ قسمت میدم، جوراب هاتو بشور خفمون کردی

----------------------------  ----------------------------

   خوردن شيريني خيلي راحته٬ خواندن داستان شيرين هم راحته٬ اما پيدا كردن دوست شيرين خيلي سخته! تو چطوري منو پيدا كردي؟

----------------------------  ----------------------------

   تو دنيا يکي هست که فقط به خاطره تو نفس ميکشه.....اونم دماغته

----------------------------  ----------------------------

   یه روز یارو سوار هواپیما می شه،یهو هواپیما سقوط می کنه... . . . این قرار بود جوک باشه اما حادثه خبر نمی کنه

----------------------------  ----------------------------

   به اندازه تمام سلولهاي بدنم دوستت دارم (از طرف يک تک سلولي) شوخي کردم ديونه تو که مي دوني نفس مني ( ازطرف يک مرده(

---------------------------- ----------------------------

   آسمان را مي خواهم براي عبور، جاده باريک است ، ماه را مي خواهم براي نور، راه تاريک است ، تو را مي خواهم براي نظافت، تعطیلات نزديک است

---------------------------- ----------------------------

   به اندازه ی صداقت پینوکیو و رفاقت تام و جری و هوش پت و مت دوست دارم

---------------------------- ---------------------------

   صداقت خواستم داشتی، مهربانی خواستم داشتی،عشق خواستم داشتی، قور قوری جون گل کاشتی! هر چی که خواستم داشتی

----------------------------  ----------------------------




  لطیفه های خنده دار 

 
نوشته شده در تاریخ پنجشنبه هفتم دی 1391 توسط علی پورمهدی
 

   مشترک گرامی حرکت زشت شما را دیدیم...
هیچکس تنها نیست. همراه اول

----------------------------  ----------------------------

   عمریست چشم به دیدار توام
جز به دیدار تو از این جهان نروم
...
...
عزرائیل من

----------------------------  ----------------------------

   چه کنم چرخ فلک کرده مرا از تو جدا
من چه جورابی بپوشم که دهد بوی تو را؟

----------------------------  ----------------------------

   ><(((:> ><(((:> ><(((:> ماهی برات فرستادم تا بخوری و ببینی که چقدر مزه اش با علف فرق داره

---------------------------- ----------------------------

   اگر دریچه قلبم رو باز کنی اینو می شنوی:
...
...
...
ای یار! اون در لعنتی رو ببند، سوز میاد

----------------------------  ----------------------------

   تو حوضی که ماهی نباشه قورباغه سالاره
...
...
...
چاکرتیم سالار

----------------------------  ----------------------------

   هركسي تو را دوست داره 4 تا مريضي ميگيره : 1- فراموشي 2 ... 3 ... 4 ... 3 تاي ديگه را فرموش كردم بگم

----------------------------  ----------------------------

   امروز تعطیل است، گفتیم یادی از اموات كنیم... چطوری جنازه؟

---------------------------- ----------------------------

----------------------------  ----------------------------

   وقتی وارد دلم شدی احساس کردم آتش در وجودم شعله ور شد
...
...
ای فلفل

----------------------------  ----------------------------

   وقنی پیر میشی ممکنه موهاتو از دست بدی یا دندونات بریزه ولی زیبایی هاتو هیچ وقت از دست نمی دی چون آدم چیزهایی که نداره هیچ وقت از دست نمی ده

----------------------------  ----------------------------

   اگر تو با من باشی ... چراغ خونه ام باشی
...
...
اونقدر روشن خاموشت می کنم تا بسوزی

----------------------------  ----------------------------

----------------------------  ----------------------------

   سربازی راهیست برای آدم کردن پسرها...
اما هیچ راهی برای آدم كردن شما ها وجود نداره!

---------------------------- ----------------------------

   زندگی مانند گیتاریست که گاهی نوای غمگین می نوازد و گاهی نوای شاد...
امیدوارم که گیتار زندگیت همواره بندری بنوازد

----------------------------  ----------------------------

   سلام علی جون سیزده کجا میرین؟ اگه میشه بیا با هم بریم. اخه پارسال با شما خیلی خوش گذشت . . . . . . . تو که میبینی اس ام اس مال تو نیست مرض داری تا اخر میخونیش؟؟

---------------------------- ----------------------------

 



+ نوشته شده در 8 دی 1391برچسب:,ساعت 13:59 توسط |

چرا نباید به یک رستوران پنج ستاره رفت؟


گارسون: چه میل دارید؟ آب میوه؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟
مشتری: لطفا یک چای
گارسون: چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟
مشتری: سیلان لطفا
گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟
مشتری: با شیر لطفا
گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟
مشتری: شیر لطفا
گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟
مشتری: لطفا شیر گاو.
گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟
مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم.
گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟ ..
مشتری: با شکر.
گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟
مشتری: با شکر نیشکر لطفا
گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟
مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید
گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟
مشتری: آب معدنی
گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟
مشتری: ای بمیری الهی
ترجیح میدم از تشنگی بمیرم!!!



+ نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:27 توسط ادیب پورعبیات |

مرد کور

روزی مرد كوري روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روي تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که كلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم ...  

 

 

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:52 توسط ادیب پورعبیات |

ایمیل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط ادیب پورعبیات |

قاطر

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت

 

 

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟؟!!




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:48 توسط ادیب پورعبیات |

دختر روستایی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:    اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.



+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:47 توسط ادیب پورعبیات |

خبر خوش

 

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر بهپرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

 

 

 

 

 

 

 

 




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:43 توسط ادیب پورعبیات |

روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟



+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:42 توسط ادیب پورعبیات |

سه وزیر

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:41 توسط ادیب پورعبیات |

شرط بندی

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت …

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند .




+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط ادیب پورعبیات |

خانواده ی لاک پشت ها

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجاکه لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،....

جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس درسال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!



+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:37 توسط ادیب پورعبیات |

 تک داستان آموزنده به مناسبت روز دانش آموز

میمون فروش

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
 در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.



+ نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:34 توسط ادیب پورعبیات |

 

 

 

 

 

منبع

http://jojo90.loxblog.com/

وبلاگ تفریحی



+ نوشته شده در 6 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:39 توسط |

  سرگرمی

داستان پرواز در اسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به فقیری کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
فقیر گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
فقیر با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

 

غذاخوردن با دست

شکمویی با پنج انگشت غذا می خورد . او را گفتند :
چرا چنین کنی ؟
گفت :
اگر به سه انگشت غذا خورم دیگر انگشتان را خشم آید .
دیگری را گفتند :
چرا با پنج انگشت غذا خوری ؟
گفت :
چه کنم که بیش از اینم انگشت نباشد

 

بله اعلی حضرت

یک مرد شهری که قصد دست انداختن و مسخره کردن یک مرد دهاتی را در حضور جمعی داشت رو به او کرد و گفت :عموجان شنیده ام در آبادی شما به هر احمق و بی مغزی که میرسند به او میگویند ف اعلی حضرت ..... راست می گویند .....؟

مرد دهاتی به سادگی گفت : بله اعلی حضرت ......

 

فقط نوشتن میدانم

قاضی در محکمه از متهم پرسید : خواندن و نوشتن میدانی .....؟

متهم جواب داد : خواندن خیر ولی می توانم بنویسم .

قاضی گفت : بسیار خوب ، چند کلمه ای بنویس .... ببینم .

متهم خط هایی روی کاغذ کشید و گفت : بفرمایید آقا ، این نمونه خط من است .

قاضی پرسید : اینها چیست که نوشته ای ......؟ اینکه چیزی خوانده نمی شود ! خودت بگو چه نوشته ای ......؟

متهم گفت : آقا من که اول عرض کردم خواندن بلد نیستم ...... وفقط نوشتن می دانم . پس معلوم می شود شما هم مثل من نمی توانید بخوانید ......!

 

فروش بهشت 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه” مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم” مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:

من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!

 

داستان طنز رستوران

سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول . هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اولی ميره پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم : صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي . ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم . خلاصه از اون اصرار از اين انکار که دومی پا ميشه و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم . صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي ! بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن سومی نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟ گفت : با اين اوضاع حتما ميخواد بگه منم پول ندادم .

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:,ساعت 20:43 توسط ادیب پورعبیات |

صفحه قبل 1 صفحه بعد


نفرات برتر آبان ماه پایه هشتم دبیرستان شاهد طلوع بهمن ( دوره اول متوسطه )
دانش آموزان برتر آبان ماه پایه هفتم دبیرستان شاهد طلوع بهمن ( دوره اول متوسطه )
دانلود جزوه ی دوم شیمی هفتم
دانلود جدول تناوبی عناصر برای آندروید
دانش آموزان برتر مهرماه درس علوم تجربی کلاس های هفتم دبیرستان شاهد طلوع بهمن ( دوره اول )
دانش آموزان برتر مهرماه درس علوم تجربی کلاس های هشتم دبیرستان شاهد طلوع بهمن ( دوره اول )
دانلود کتاب علوم هشتم متوسطه ( دورة اول )
دانلود کتاب علوم هفتم متوسطه ( دوره اول ) همراه با آخرین تغییرات
پاورپوینت علوم پیشرفته ی نوبت دوم
تصاویر برنامه ی سفره ی غذایی
دانلود کتاب علوم هشتم متوسطه
تور مجازی بازدید از معدن سنگ معدن آهن چاه گز
تصاویر متحرک علمی سری پنجم
تصاویر متحرک علمی سری چهارم
تصا.یر متحرک علمی سری سوم
تصاویر متحرک علمی سری دوم
ویدئوی اختصاصی هنر نمایی آقای فاضلی دبیر هنر شاهد طلوع بهمن
پاورپوینت آزمایشگاه علوم تجربی
سرگرمی فوتبالی 1
سرگرمی فوتبالی
اطلاعیه
پاورپوینت تغذیه سالم
دانلود کتاب علوم هفتم توسطه برای موبایل
دانش آموزان برتر دی ماه کلاس سوم یک درس علوم تجربی مدرسه ی شاهد طلوع بهمن
دانش آموزان برتر دی ماه کلاس کلاس های هفتم متوسطه درس علوم تجربی مدرسه ی شاهد طلوع بهمن
مشاهده ی نمودار تحلیل و بررسی آزمون پیش نوبت کلاس های هفتم
دانش آموزان برتر آذرماه کلاس کلاس های هفتم متوسطه درس علوم تجربی مدرسه ی شاهد طلوع بهمن
پاورپوینت علوم پیشرفته
تصاویر متحرک فوتبالی
تماشای زمین از ایستگاه فضایی
عبور 150 کیلو ولت برق از چوب
کلیپ زیبای خورشید از نزدیک
دانلود پاورپوینت آلودگی هوا
تبریک
قابل توجه والدین گرامی
قابل توجه گروه های علمی کلاس های هفتم متوسطه
پاورپوینت بسیار زیبای درس اول علوم سوم راهنمایی
دانش آموزان برتر آبان ماه کلاس سوم یک درس علوم تجربی مدرسه ی شاهد طلوع بهمن
دانش آموزان برتر آبان ماه کلاس های هفتم درس علوم تجربی مدرسه ی شاهد طلوع بهمن
بازی شلیک موشک
بازی زیبای هواپیمای محافظ
بازی آنلاین تخریب پل
بازی انلاین ساخت پل 2
انتقال کربن دی اکسید در خون
فعالیت درون سلول
رنگی شدن گل سفید با آب رنگی
بادکردن بادکنک با گرم کردن شیشه
به پرواز در آوردن کیسه ی چای
گرفتن باکتری توسط گلبوب سفید
شیمی 0
اتم 1
تغییرات مواد 1
فیزیک 0
انرژی 1
موج 1
زمین شناسی 0
ساختار زمین 1
زیست شناسی 0
نمونه سؤالات 0
تست سوم راهنمایی 2
سؤالات دوم راهنمایی 3
دانلود نمونه سؤال 1
معرفی کتاب 1
پرسش و پاسخ 2
گالری تصاویر آموزشی 2
تصاویر متحرک علمی 5
دانلود محتوای درسی 11
آزمایش های ساده 2
تصاویر جانوران 1
پیام برای دانش آموزان 14
تصاویر پس زمینه 5
چگونه درس بخوانیم ؟ 1
سرگرمی 18
کاریکاتور 3
آزمایشگاه مجازی 4
علوم و قرآن 2
علوم و فضا 0
علوم و پزشکی 0
علوم و انرژی 1
علوم و محیط زیست 0
علوم و ارتباطات 0
علوم و مکانیک 0
آیا می دانستید ؟ 2
خاطرات دانش آموزی 1
13 آبان 1
نرم افزار مورد نیاز 2
مجموعه های آموزشی 2
ارتباط با والدین 1
نمره های دانش آموزان 1
22 بهمن 2
پاورپوینت دانش آموزان 8
کلیپ های علمی 46
روزمعلم 1
تصاویر به یاد ماندنی 3
کتاب های الکترونیک 11
معرفی پاورپوینت 2
آموزش کامپیوتر 1
تصاویر زیبا 1
نصیحت بزرگان 2
تصاویر میکروسکوپ 9
خطای دید 1
تدریس آنلاین 2
بازی فکری آنلاین 23
تست هوش 2
ویترین 8
گروه های علوم 0